پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

تقدیم به مادر: آسمانی ترین و مقدس ترین خوبی ها

من در حضور تو ای مادر، خود را در برابر یک روح بزرگ، خوبی مطلق،یک انسان نفیس و بسیار کمیاب می یابم و با نگریستن به چهره تو غرق غرور و لذت و توفیق و ... می شوم.

مادر: تو دقیق ترین، لطیف ترین، سرشارترین، ظریف ترین تصور خلقت هستی، می باشی.

مادر: تو درخشان ترین زیبایی هایی ممکن وجودی، مادر تو زیبایی­ات در وصف نمی­گنجد.
مادر: تویی که مرا این گونه(گستاخ) مستقل بار آورده ای که اسیر زبونی و بیهودگی و سقوط نشوم. در مقابل گستاخی باز هم، تویی که مرا اینگونه نیرومند بارآورده ای، شایستگی و مهربانی و تیزهوشی و هوشیاری و دلاوری را به من آموختی و به من آموختگی که عشقی فراتر از انسان بودن نیز هست و آن دوست داشتن است.
مادر: من از تو هنر «دیدن» را آموختم. از تو آموختم که دل آدمی تا کجا می­تواند "دوست بدارد" و این دل تا کجا می­تواند اوج بگیرد.
مادر: تو فن انسان بودن را، طعم بزرگ آزادی، شرف، پاکدامنی و عفت روح، استواری و ایمان و استقلال را چه زیبا در کامم ریخته ای و من آن را احساس می­کنم و هر روز در گوشم زمزمه، در زندگیم پدیدار و با روحم عجین شده اند.
مادر: بدنبال کدام کلمه، عبارت و زبان در وصف تو بگردم.
مادر: بوی خوش دوست داشتن تو مشامم را پر می کند و دوست داشتن تو فضا خالی جانم را سرشار.
مادر: با وجود تو اتاقم سرشار از عطر بوسه و ترانه است. مادر فاصله دورت نمی کند. نمی خواهم تو را بسُرایم اما خودت در واژه ها می نشینی و خودت قلم را وسوسه می کنی و شعر را بیدار.
مادر: با داشتن تو آرام می گیرم و در تصور بودن تو در سینه این صحرای خاکی، آسوده و شکیبایم. در زیر صخره بیرحم و سنگین" زیستن" به نیروی آگاهی حضور تو در زیر همین سقف کوتاه و بی دردی که بر بالای سرم ایستاده است، جان می گیرم.
مادر: من هر روز ...

مادر: من هر روز به امید این که چشمان هوشیار تو بازند و زبان الهام تو از کجی­هایم آگاهیم می کند، در زیر آوار غم دنیا، برپا می ایستم، دم می زنم و زنده می­مانم؛ چون می دانم که " تو هستی" . مادر می دانم که تو هستی و در صورت نیاز آنگونه که زینب انقلاب خونین برادرش را با زبان سخنور و روح هوشیار و بی­باکش جان داد، زندگی مرا روح و جان می بخشی.
مادر: تو به من آموختی که تا هستیم خوب و زیبا، یکدیگر را دوست بداریم که پس از خاموشی فریاد و در پس موجهای بیرحم مرگ نه تو فریاد دردناک و ناله های آتشین مرا می شنوی و نه من زمزمه های مهر و محبت و وفای تو را. (و دیگر دیر شده است.)
مادر: من از درون آسمان سرپوشیده قلبت پنجره ای به بیرون گشوده ام و با آن اقیانوسها، رودها، باران، چشمه های رنگارنگ، خوبی ها، نیکی ها و زیبایی، لطافت، فروتنی، تسلیم در برابر معبود، صبر و استقامت و دقت در برخی از پنهانی­ترین عجایب و کرامات خداوندی را نظاره می کنم و جالب تر این که از درون قلبت، احساس قشنگ مادریت را هم حس می کنم. و خدایا مانده ام تو را چگونه سپاس بگذارم! تو با این همه قشنگی و خوبی از خودت بهتر که نه، بلکه همسان خود "مادر" را آفریدی. و خدایا چون تو و مادرم را دارم نافرمانی در برابر تو کفر خواهد بود. چون تمام خوشبختی انسان در لمس، حس، دیدار، صحبت، محبت، لبخند، نگاه، رفتار، سکوت و زیستن و حتی در نبود او با احساس حضور او خلاصه می شود.
و بالاخره مادر تو دنیای منی و با این همه می دانم:
«مادر آخرین سهم من از تو سکوت اجباری­ام خواهد بود.

نظرات 5 + ارسال نظر
morteza سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ب.ظ

مادری دارم آرام
بی پروا از سکوت آب ها
شوقش از برگ درختان افزون
نگاهش لطیف تر از انوار بهار
کلامش آفتاب ،صدایش باران
مادری دارم که خواندن نمی دانست
ولی درس زندگی آموخت
آموخت که چگونه گل را شاد کنم
عشق را بفهمم
دشت دل را خوشه خوشه پر کنم از گل شقایق
آموخت که چگونه دوست بدارم زندگی را

جابری سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ب.ظ

بی مادر زندکی یعنی تلاش بیهوده کردن و یعنی هیج.....
(روز مادر رو به همه ی مادرا و خصوصا به مادر عزیز تر از جون خودم که خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییی دوسش دارم و الان ازم دوره رو تبریک میکم.)

REZAOMIDI4444 سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ب.ظ

♥♥(مــــــــــــــــــــــــادر)♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

REZAOMIDI4444 سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ب.ظ

ولی خودمون هستیم اینجا حکایت روز زن حکایت روز پرستاره!!!
تمام ارزش زن خلاصه میشه تو یه روز تقویم
نمیدونم اینجا فقط اینجوریه یا همه جا همینه؟؟
***************

رضا محمودی سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام بچه ها بعد از چند روز غیبت بازم اومدم

به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم به یاد می آورم افرای افراشته ای را به یاد می آورم مادرم را ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد