پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

داستان من ودل کندن از کفش های قدیمی ام......

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند
دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود
  ادامه مطلب ...

عـــــــــــــــــــشق!!!

 

سه داستان کوتاه با موضوع عشق



مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

ادامه مطلب ...

انگاه که عشق خاطره می سازد

 آنگاه که عشق تاریخ را میسازد  


داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی،


اخیرا رسانه‌ایشده است و توجه زیادی به خود جلب کرده

 

 


بیش از پنجاه سال پیش، ?لیو? که یک جوان ۱۹ ساله بود عاشق

یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام ?ژو? شد

در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسن‌تر

غیراخلاقی بود و پسندیده نبود

 


 


برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتندفرار کنند

و درغاری در استان ژیانگ‌جین زندگی کنند

در اول زندگی مشترک آنها بی‌چیز بودند

نه دسترسی به برق داشتند و نه غذاییطوری که مجبور بودند

از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند

در دومین سال زندگی مشترک، ?لیو?، کار خارق‌العاده‌ای را شروع کرد

، او با دست خالی شروع به کندن پلکان‌هایی در دل کوه کرد،

تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد


 

 

 

 


نیم قرن بعد در سال ۲۰۰۱، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب

این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند

 



 


هفته پیش ?لیو? در ۷۲ سالگی در کنار همسرش فوت کرد
"ژو" روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود


دولت چین تصمیم گرفته که ?پلکان عشق? و محل زندگی

این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند

قصاب وسگ باهوش



قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.

کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.

سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.

قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یک نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

 

«پائولو کوئلیو»

 

 

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

قدر زنگی وداشته هاتونوبیشتر بدونید!

بخت


داستانشو حتما بخونید


حالا هی بگید من بدبختم................

ادامه مطلب ...

انسانیت ودیگر هیچ


 


تو این دورو زمونه ادم این شکلی کم پیدا میشه هاااا.........

ادامه مطلب ...

بهلول و طب

بهلول و پزشکی

هارون الرشید ، طبیب مخصوصی از یونان آورده بود، که بسیار مورد تکریم و احترام بود.
روزی بهلول بر وی وارد شد ، پس از سلام و احوال پرسی از طبیب سوال نمود :
شغل شما چیست؟
طبیب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من:
" زنده کردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت:
ای طبیب تو زنده ها را نکش ،
" مرده زنده کردنت " ،
پیش کش !

بهلول و دامپزشکی

روزی وزیر هارون به شوخی بهلول را گفت:مبارک است خلیفه ، که حکومت:" گرگها و خنزیر ها " را،
به تو واگذار کردند.
بهلول بی درنگ گفت:خودت حکومت مرا فهمیدی و تصدیق کردی . از
این به بعد مواظب باش که از اطاعت من سر پیچی نکنی.

بهلول و علم تغذیه

روزی بهلول از برابر زندان هارون الرشید می گذشت زندانبانی را دید که کاسه ی ماستی خورده است رو به آن کرد و گفت: چه خورده ای       زندانبان گفت :جوجه لذیذی بود

بهلول گفت قبل از این که بگویی میدانستم        زندانبان گفت: از کجا

گفت : از فضله آن که بر ریشهایت هویداست

بهلول و دامپروری

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگاست به تو میدهم.
بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یکشرط قبول می کنم، اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: خوب الاغ  تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دستمن است از طلا می باشد، من نمی فهمم
که سکه های تو از مس است؟!
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

بهلول و پزشکی (پروستات)

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

اگه پسندید بازم بذارم در فرصت های بعد       کافیست نظرتونو بدید


یک داستان خیلی عاشقانه

دو مرد برای بازی گلف به زمین گلف منطقه خود می‌روند. درست زمانی که یکی از آن‌ها می‌خواهد به توپ ضربه بزند، متوجه می‌شود که صفی بلند از مردم عزادار همراه با یک تابوت از جاده کنار زمین گلف می‌گذرند تا به مراسم تشییع بروند. مرد دست نگه می‌دارد، کلاه گلف خود را از سر برمی‌دارد، ‌چشم‌هایش را می‌بندد و به نشانه احترام، ‌رو به عزاداران تعظیم می‌کند. دوستش می‌گوید:‌ «وای، این معنادارترین و تاثیرگذارترین حرکتی بود که تا به حال دیدم. تو چه مرد بااحساسی هستی.» مرد پاسخ می‌دهد: «بله،‌ خب به هر حال او 35 سال همسرم بود».

یــــک تـسـت روانشناسی مهم!

یک زن در مراسم ختم مادر خود، مردی را می بیند که قبلا او رانمی شناخت.
او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است.
او با خود گفت او همان مرد رویایی من است.
و در همان جا عاشق او می شود.
اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند.
چند روز بعد او خواهر خود را می کشد.

به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟
چند دقیقه با خود فکر کنید و جواب های خود را یادداشت کنید. بعد برا یافتن پاسخ صحیح به ادامه مطلب بروید

جواب تست در ادامه مطلب اضافه شد

ادامه مطلب ...

به اندازه خودت برای تو اندازه می گیریم

 به اندازه خودت برای تو اندازه می گیریم

 

مرد فقیرى بود که همسرش کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.  

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.او از مرد فقیر

  عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به منمى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکر از شما

خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم. یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه می گیریم.