پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

پرستاران جوان

بچه های پرستاری 91 قم

بخت


داستانشو حتما بخونید


حالا هی بگید من بدبختم................

 

بخت

  •  

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد...!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود...
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد...
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد...
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست...!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...!


بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست می‌دهند. موریس وبستر

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ب.ظ http://freenotion.blogsky.com

سلام با این حال باز نمی تونی قصر در بری تو هم بدبختی ...

نمی دونم شاید
منظورت از تو منه؟

... سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ http://freenotion.blogsky.com

پ ن پ آره خودتی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
البته منم بدبختما...

از کجا میدونی من بدبختم ؟شما که بدون اسم میای منم که نمیشناسی

abolfazl hosseini fard moghaddam چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 ق.ظ

دم گرگه گرم ولی می ترسم این یارو رو خورده از این به بعد دل درد اذیتش کنه به جای سردرد
آخه آدم انقدر احمق میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
من که خوشبخت ترین فرد روی زمینم هر کی می گه عکسش هست بیاد و ثابت کنه(خانوم روحانی اینو در جواب جمله ای که نوشتید "حالا هی بگید من بدبختم................" گفتم)

به قول مشهدیا گرگه رودل میکنه اگه یارو روبخوره

REZAOMIDI4444 جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ق.ظ


نسبت به داستان قبلی خیلی بهتر بود
میســــــــــــــــــــی
ولی خودمون هستیم مردم هم چقد فوزول هستن طرف میخاسه بره دنبال بختش هزارنفر جلوشو گرفتن که کجا میری چیکار داری کارشون رو هم تازه میگفتن من که بودم از همونجا برمیگشتم بیخیال بخت
والا به قرعــــــــــــــــان!!
:))

خواهش میکنم دیگه مردمن دیگه !الان یکی از اشناهای ما زندگیش سر همین فضولی مردم از هم پاشیده خدا ازشون نگذره عاقا براش خیلی دعا کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد